مینوکی

بافنده زمین به آسمان

چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی - چه شد که شیوهٔ بیگانگی رها کردی

دو روز پیش پستی با محتوای زیر منتشر کردم :

فردا یه کار مهم دارم و کسی رو جز خدا ندارم که ازش کمک بخوام

ولی وقتی به الانم و گذشته نگاه میکنم خجالتم میشه

واقعا راست گفتن آدمی هر وقت کارش جایی گیر کنه یاد خدا میافته بعدش که حل شد همه قول هایی که داده رو فراموش میکنه و میشه همونی که قبلش بود

حدس بزنید چی شد ؟ دیروز رفتم. از کارمند بی کفایت که تو ساعت اداری هنوز تو خونه اش خواب بود و تا تماس من به شماره شخصیش نیومد سر کار؛ تا رفتن برق برای 2 ساعت هیچ کدوم باعث نشد کار مهمی که دیروز داشتم روی زمین بمونه و با توکل به خدا انجام شد.

دیروز احساسات زیادی رو همزمان تجربه کردم. خوشحالی از حل شدن یک مشکل بزرگ و راحت شدن خیالم و آرامش ذهن تا احساس خجالت و آشغال بودنم که همیشه سر این بزنگاه ها یاد خدا می افتم و بی شرم بودنم از اینکه حتی بعد از این لطف هم ممکنه باز همه چی رو فراموش کنم و ....

و باز با همه اینا خدا میگه ناامیدی از من یکی از بزرگترین گناهانه. 

min uqi
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره
پیوندهای روزانه 🔗
طراح قالب: عرفـــ ـــان ویرایش توسط نقل بلاگ