چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی - چه شد که شیوهٔ بیگانگی رها کردی
دو روز پیش پستی با محتوای زیر منتشر کردم :
فردا یه کار مهم دارم و کسی رو جز خدا ندارم که ازش کمک بخوام
ولی وقتی به الانم و گذشته نگاه میکنم خجالتم میشه
واقعا راست گفتن آدمی هر وقت کارش جایی گیر کنه یاد خدا میافته بعدش که حل شد همه قول هایی که داده رو فراموش میکنه و میشه همونی که قبلش بود
حدس بزنید چی شد ؟ دیروز رفتم. از کارمند بی کفایت که تو ساعت اداری هنوز تو خونه اش خواب بود و تا تماس من به شماره شخصیش نیومد سر کار؛ تا رفتن برق برای 2 ساعت هیچ کدوم باعث نشد کار مهمی که دیروز داشتم روی زمین بمونه و با توکل به خدا انجام شد.
دیروز احساسات زیادی رو همزمان تجربه کردم. خوشحالی از حل شدن یک مشکل بزرگ و راحت شدن خیالم و آرامش ذهن تا احساس خجالت و آشغال بودنم که همیشه سر این بزنگاه ها یاد خدا می افتم و بی شرم بودنم از اینکه حتی بعد از این لطف هم ممکنه باز همه چی رو فراموش کنم و ....
و باز با همه اینا خدا میگه ناامیدی از من یکی از بزرگترین گناهانه.